بوی نرگس
در خیابان خیال قدم می زنم؛ پروازهای متعدد فکر ! در انتهای آن به مسیری می رسد که انگار کوچه معشوق باید در آنجا باشد؛ آهسته و آرام گام بر می دارم، با چشمانی ذوق زده به سر انجام خیابان
می نگرم، تابلو ها یکی یکی از جلوی دیدگانم عبور می کنند، قاب سبز درختان نیز در نگاهم دست تکان می دهند ، صدای غم انگیز؛ نفسهایم به شماره افتاده است و تند تند می زند؛ قلبم از شدت تپش حرارت درونم را دو چندان کرده است. آه خدای من انگار به نزدیکی رسیده ام؛ رایحه ی دل انگیز شمیم عطر تمام کوچه را بارانی کرده و من و خیال و فکر در عاقبت آن! روضه ی رضوان و چراغانی هایی که هر لحظه سوسوی آنها نزدیکتر می شود، کوچه نام معشوقی که همه ی عالم منتظر اوست . . .
موضوع مطلب :